بیژن کیا همزمان با نه دی برای نخستین بار داستانی را در این حال و هوا منتشر کرد

عاشورای 88 در آیینه ی "غرق شدن در خاک"

عاشورای 88 در آیینه ی
بیژن کیا نویسنده متعهد و نام آشنای ادبیات انقلاب اسلامی همزمان با نهم دی ماه، اثری داستانی را با همین موضوع منتشر کرد.
شنبه ۰۹ دی ۱۳۹۶ - ۲۱:۲۹
کد خبر :  ۲۱۵۱۳

 

به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی استان فارس وی این داستان را از طریق پایگاه اینترنتی شیرازه منتشر کرده که در ادامه متن کامل مقدمه این پایگاه و داستان را می خوانیم:

 

***

 

یکی از وقایع عظیم تاریخ معاصر ایران خلق حماسه عظیم 9دی توسط مردم بصیر انقلابی بود که پس از طوفان ویرانگر اختلاف و تفرقه، توانست دل‌ها را به هم نزدیک و آنان را به ساحل امن اتحاد و همبستگی برساند و آبی شد بر آتش فتنه.

بیان وقایع و اتفاقات در قالبی هنری آن را ماندگار خواهد کرد. حماسه 9 دی نیز یکی از این وقایع است که متاسفانه کمتر مورد توجه هنرمندان استان فارسی قرار گرفته و تعداد معدودی در این زمینه به خلق آثار هنری پرداخته‌اند.

بیژن کیا، هنرمند متعهد انقلاب اسلامی، حضور، بصیرت و عکس‌العمل به موقع مردم در خلق حماسه 9دی را فوق‌العاده ارزشمند عنوان و اظهار کرد: برای من درک مردم از موقعیت کشور، منطقه و عکس‌العمل آنان که موجب ختم قائله شد، ارزشمند است و در خلق این حماسه بزرگ، نقش مردم کلیدی بود و حضور آنان در کنار ولایت با اقدام به موقع کمک کرد که بتوانیم یک بحران را پشت سر بگذاریم.

کیا معتقد است علیرغم نقش مهمی که حماسه 9دی در یکی از مقاطع حساس تاریخ ایران داشته، آثار هنری فاخر در این زمینه کم تولید شده است و خود برای برادشتن گامی در راستای تبیین این حماسه عظیم و سرنوشت‌ساز داستان «غرق شدن در خاک» را قلم زده است که تا کنون به چاپ نرسیده است.

پایگاه تحلیلی خبری شیرازه، با انتشار این داستان کوتاه، پرده‌ای از حقیقت این جریان تاریخ‌ساز را روایت می‌کند. در ادامه داستان زیبا و جذاب «غرق شدن در خاک» که برای اولین بار منتشر می‌‍‌‌شود را می‌خوانید.

 

***

 

سرفه سرفه سرفه. سینه‌اش دوباره خس‌خس کرد و بعد هم نفسش تنگ شد. حتی ماسک اکسیژن هم فقط چند لحظه‌ای کمک می‌کرد. مادر خودش را می‌زد و گریه می‌کرد. بابا با چهره‌ای کبود اکسیژن را از کپسول بزرگ فلزی با ولع به داخل ریه‌های آب گرفته‌اش می‌کشید.

به زحمت سوار ماشینش کردیم. دکتر گفته بود ممکن است چنین حالتی اتفاق بیفتد. مادر فقط گریه کرده بود. دکتر گفته بود که سرطان، ریه‌های بابا را از بین برده و مادر فقط گریه کرده بود. دکتر گفته بود که عمل جراحی دیگر فایده‌ای ندارد. گفته بود که برای شیمی درمانی دیر شده، گفته بود که دیگر فرصتی نمانده و گفته بود ممکن است این غواص پیر در خشکی غرق شود و مادر فقط گریه کرده بود.

به‌زحمت از پله‌ها پائین رفتیم. من کپسول اکسیژن را گرفته بودم و مادر زیر بغل پدر را. پارکینگ خلوت بود. ماشین را روشن کردم. مادر‌‌ همان صندلی عقب کنار پدر نشست. از پارکینگ آپارتمان که بیرون آمدیم وارد خیابان دوم نیروی هوایی شدیم.

از دور صدای دسته‌های عزاداری می‌آمد. مادر میان گریه و ناله‌اش گفت: یا حسین (ع)، یا ابوالفضل العباس(ع).

وارد خیابان پیروزی شدیم. از کنار دسته‌های عزاداری گذشتیم. مادر دلشوره داشت. این را از لرزش صدایش فهمیدم وقتی که گفت: برو مادر.. برو بیمارستان فجر مادر.

پدر از حال رفته بود. از آینه نگاهش کردم. سرش به شانه خم بود. چشمانش باز و بی‌حالت. سنگین پلک می‌زد. آن جلو انگار راه‌بندان شده بود. عده‌ای با هم درگیر شده بودند. افتاده بودند به جان هم. با سنگ و چوب و بطری شکسته.

یکی فریاد زد: نه غزه، نه لبنان. جانم فدای ایران...

زخم می‌زدند و آتش. مادر جیغ زد. پدر از هوش رفته بود. می‌خواستم دنده عقب بگیرم که جوانی بیست و یکی دوساله در را باز کرد. نشست و داد زد: برو.. برو...

دستش را روی بوق گذاشت و گفت: وانستا.. بروووو..

بوی خون می‌داد. یکی چوب به ماشین کوبید و دیگری سنگی پراند به شیشه تا خرد شود و رگه رگه بیندازد. یکی داد زد: مرگ بر دیکتاتور...

پدال گاز را تا آخر فشار دادم. ماشین از جا کنده شد. چند نفر خودشان را به سرعت کنار کشیدند. کمی جلو‌تر پیچیدم و با شتاب خودم را به بیمارستان رساندم.

- بذار کمکتون کنم.

آن جوانک سر شکسته و خون آلود این را گفت. پیاده شد تا زیر بغل پدر را بگیرد. چیزی نگفتم. پدر را بردیم اتفاقات. به دستور پزشک کشیک بستری شد. آن جوان را هم بردند برای بخیه زدن. راهروی بیمارستان شلوغ‌تر از روزهای عادی بود. با اصرار و التماس مادرم را با تاکسی تلفنی فرستادم خانه. گفتم خودم کنار بابا می‌مانم. آخرهای شب پرستار‌ها آمدند و با سرنگ آب ریه را تخلیه کردند. به بابا سرم زدند و گفتند باید استراحت کند. نیمه‌های شب پدر چشم باز کرد. نمی‌دانست کجاست. پرسید: تویی پروانه؟ چرا بیداری بابا؟ چرا چراغ راهرو روشنه؟

- چیزی نیس بابا. اینجا بیمارستانه.

سر تکان داد و چیزی نگفت اما بعد از چند دقیقه دوباره پرسید: مادرت کجاس؟

- گفتم بره خونه

دوباره سر تکان داد و گفت: خوب کاری کردی بابا. امروز چندمه؟

لبخند زدم و گفتم: الآن دیگه هفتمه. سه و نیم صبح.

جاخورد. گفت: سه صبح؟ بگیر بخواب. چراغ راهرو رو هم خاموش کن.

تا خواستم چیزی بگویم لبخند زد و گفت: شوخی کردم. روی اون صندلی می‌تونی بخوابی؟

- می‌تونم

صبح زود پرستار‌ها آمدند برای نمونه‌گیری و آزمایش. بعد هم رادیولوژی و معاینه توسط پزشک متخصص. مادر آمد. گفت: برو خونه یه کم استراحت کن. ناهار پختم.

گفتم: عصر بر می‌گردم

وقتی ماشین درب و داغونم را دیدم نزدیک بود گریه کنم. هنوز قسط‌هایش تمام نشده بود. شیشه‌ی جلو خرد شده بود. گلگیر سمت راست له شده بود. چراغ‌ها را هم شکسته بودند. قیدش را زدم. سوار تاکسی شدم. راننده تاکسی عصبی بود انگار. می‌گفت این جوری نمی‌شه زندگی کرد. خیابونا شدن میدون جنگ. اگه جمهوری اینه، نباشه بهتره.

پرسیدم: تقصیر کیه؟

- من چه می‌دونم. ببین حاج خانوم شما چادری هستی و لابد مقید. من نمی‌دونم کی راس می‌گه و کی غلط ولی اینو می‌دونم که هرج و مرج به نفع مملکت نیس.. به نفع هیشکی نیس.. اگه بیفتیم به جون هم.. اگه بشه جنگ داخلی چی؟

هنوز جوابی نداده بودم که.. دینگ دینگ.. پیامک بود. «با اطاعت از رهبری و حمایت از انسجام و یکپارچگی امت اسلامی ایران همه در میدان حضرت امام حسین(ع) حضور خواهیم داشت. ۹ دی. ساعت ۹ صبح»

در آپارتمان را باز کردم. ناهار نخورده خوابیدم. در خواب و بیداری صدای داد و فریادی می‌شنیدم. آژیر آمبولانس و شکستن شیشه. فریاد‌ها و دشنام‌ها.. وقتی بیدار شدم عصر بود. نماز خواندم. ناهار خوردم و به سمت بیمارستان به‌راه افتادم.

شهر بوی گوگرد می‌داد. بوی گاز تند و سوزنده. بوی تلخ تفرقه. از مقابل بخش اتفاقات که می‌گذشتم با انبوهی از زخم و خون و کبودی و بخیه روبرو شدم. همه جور آدمی آن جا بود از پسر و دختر جوان گرفته تا سرباز نیروی انتطامی و یکی دو مرد میانسال. وارد بخش که شدم مادر را خسته‌تر از همیشه دیدم. پدر اما بد نبود. سه نفری چند دقیقه‌ای پیش هم بودیم و بعد که مادر رفت فرصتی برای صحبت پیش می‌آمد.

گفتم: حالتون چطوره؟

پدرم چیزی نگفت. لبخندی کمرنگ زد.

گفتم: امروز هم خیابونا شلوغ بود

پدر خیره نگاهم کرد و گفت: هنوز هم می‌خوان آب بریزن به آسیاب دشمن؟

گفتم: نه. حق‌مون رو می‌خوایم

پدر خسته و بی‌رمق گفت: رای دادی، هیچی نگفتم. انتخاب خودت بود. گفتم کاری به دعوای حیدری، نعمتی سیاسیون نداشته باش. قبول کردم. گفتی رای می‌دی، گفتم رای بده نه شعار. یادت هس؟ گفتم مدح کسی رو نگو. گفتم رای خودت رو بده ولی رنگ عوض نکن. سبز نپوش. داد نزن. ولی یادت رفت. بعد از رای گیری داد زدی یاحسین، میر حسین. قرار بود رای بدی. قرار بود منطقی باشی. قول داده بودی. بخاطر همین هم دعوامون شد دیگه؛ همین.

گفت: ببین بابا. اون اگه رأی می‌آورد نه کیسه‌ای دوخته بودم، ‌ نه نقشه‌ای کشیده بودم.

پدر سر تکان داد و گفت: مگه من چیکار کردم؟ سال‌های جوونی‌م رو جنگیدم. شبا می‌زدیم به شط. خیلی وقتا که بر می‌گشتیم خیلی هامون دیگه نبودن. شهید می‌شدن و دل‌تنگشون می‌شدیم. شیمیایی شدیم. تاول زدیم. خون سرفه کردیم ولی دلمون خوش بود نگذاشتیم ماشین نظامی صدام حسین ما رو به زانو دربیاره. دلمون خوش بود به لطف خدا اون سردار قادسیه ذلیل و زمین گیر شد.

ایستادم رفتم سمت پنجره. هوا داشت تاریک می‌شد. گفتم: بعد از انتخابات ما رو تحقیر کردن.

پدر سر تکان داد و گفت: آدمی که اعتقاد داره خیلی چیزا رو تحمل می‌کنه‌. ببین دخترم. عاشق از هر دوسو تیغ می‌خوره. این به جنون بیشتر نزدیکه. مردای جنگ، مجنون‌صفت‌ان. شما جووان‌ها اما خام شدین. قَصَمَ ظَهْرِی عَالِمٌ مُتَهَتِّکٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّکٌ فَالْجَاهِلُ یَغُشُّ النَّاسَ بِتَنَسُّکِهِ وَ الْعَالِمُ یَغُرُّهُمْ بِتَهَتُّکِهِ.

دیگر حرفی نزد. نمی‌خواستم صحبتمان تلخ و ناتمام بماند. گفتم: شما توی خونه موندی بابا. ندیدی که..، معترض بودم. اما نه سطلی آتش زدم، نه کسی رو گروگان گرفتم، نه با پلیس درگیر شدم و نه روز دانشجو عکس پیر مرادمان رو پاره کردم. تقصیر من چیه؟

- خامی کردی. بازی خوردی. اعتماد کردی و فکر نکردی. فکر نکردی کسی که رأی داده تا بقول خودش بساط قانون‌‌گریزی و گردن‌کلفتی برچیده بشه؛ نباید آتیش بیار معرکه بشه و کشور رو به آشوب بکشه. مگه رای ندادی که به‌قول خودت سکان اداره‌ی کشور به جای هیجان و احساسات، با عقل و تدبیر بچرخه؟ توی خیابون ریختن و کشور رو به پرتگاه کشوندن منطقیه؟ عاقلانه س؟ مدبرانه س؟

- باید چیکار می‌کردیم؟

- با خدا معامله می‌کردین. اگه اعتراضی بود از راه قانون دنبال می‌کردین.. نه بی‌قانونی.. کشور به رهبری، به عقلانیت مردم. به وحدت و امنیت نیاز داره نه آشوب و...

به سرفه افتاد. دوباره نفسش گرفت. لب‌هایش کبود شد. دویدم به راهرو و پرستار را صدا زدم. سعی کرد به پدرم کمک کند ولی نتوانست. دکمه را که فشار داد تیم درمانی وارد اتاق شدند. مات و متحیر مانده بودم وسط اتاق یکی از پرستار‌ها مرا بیرون برد. به پدرم دستگاهی وصل کردند تا هوا را به ریه‌هایش بدمد. شوک قلبی دادند. آمپول تزریق کردند. ضربان پدرم کند شد. چند مرتبه خواستم داخل اتاق شوم ولی آن‌ها نگذاشتند.

- به کما رفت. خس‌خس سینه‌هایش آرام گرفت. دستگاه به جای ریه‌های خسته‌اش کار می‌کرد. من ماندم و آخرین کلام پدرم. کشور به رهبری، به عقلانیت مردم. به وحدت و امنیت نیاز داره نه آشوب و...

منتظر ماندم تا آفتاب طلوع کند. باید می‌رفتم سمت میدان امام حسین (ع).

 

ارسال نظر