گنجینه شعر عاشورایی 6

چقدر نام تو را مثل آب زمزمه کردم!

چقدر نام تو را مثل آب زمزمه کردم!
حوزه هنری فارس در آستانه ماه محرم بر ان است در سلسله مطالب ویژه ای نمونه هایی از گنجینه شب شعر عاشورا را جهت استفاده شاعران و مداحان عاشورایی بازنشر کند.
شنبه ۰۹ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۷:۰۴
کد خبر :  ۳۹۵۴۸


آنچه پیش رو دارید برگی از این دفتر است که در پنجمین گام به عرض ارادت به ساحت مقدس  خاتون سه ساله دشت عشق حضرت رقیه  سلام الله علیها می پردازد:

 

 

امیری، پروانه

دستهائی از حریر

 

با آنکه پیر پیرید ای دستهای کوچک

دست مرا بگیرید ای دستهایِ کوچک

لرزان و زخمدارند تا شانه های قلبم

بر شانه ام نمیرید ای دستهایِ کوچک

دیوانِ شعر خالیست یک قطره اشک دارم

از دست من بگیرید ای دستهایِ کوچک

در غربت خرابه غم با شما چه کرده است

کز شانه سر به زیرید ای دستهایِ کوچک

بر تن چگونه ماندید در زیر تازیانه

با آنکه از حریرید ای دستهایِ کوچک

با آنکه خرد سالید تنها سه سال دارید

از زندگی چه سیرید ای دستهای کوچک

از بال روحم امشب زنجیر بگسلانید

هر چند خود اسیرید ای دستهای کوچک

 

***

 

چایچیان، حبیب (حسان)

زهرای کوچک

 

توئی آن دختر زیبای کوچک

به دنبال پرد، با پای کوچک

به دشت کربلا، با گوش خونین

تو هستی لالۀ حمرای کوچک

تو با این کوچکی روحت بزرگ است

نباشد جایت این دنیای کوچک

نوای نینوا شد از تو پرشور

چو کردی ناله با آن نای کوچک

که هستی زینب کبرای کوچک

بیابان گردیت، زیباترت کرد

که دیده، چون تو ره پیمای کوچک

برهنه پای و گرد آلود و گریان

کجا؟ ای دخت بی پروای کوچک

به جان شمعها، آتش فکندی

تو ای پروانۀ زیبای کوچک

دلت بشکست و منزل شد خدا را

عجب دارم، ازین مأوای کوچک

شهادتنامۀ عشق و وفا را

توئی آن خاتم و امضای کوچک

که زد سیلی، که شد روی تو نیلی؟

شوم قربانت ای زهرای کوچک

به درگاهت غلامی جان نثار است

(حسان) در جمع نوکرهای کوچک

 

***

 

حمید، اکبر(شائق)

یک سینه غوغا

 

کودکی در حسرت دیدار بابا مانده بود

ناز پروردی که درتشویش فردا مانده بود

گرچه بود از داغ بابا بر لبش مُهر سکوت

در گلویش عقدۀ یک سینه غوغا مانده بود

او که با دامان مادر اُلفتی دیرینه داشت

بی عزیزان بود و در آغوش صحرا مانده بود

گرچه در سوگ برادر درد غربت می کشید

کودک شیرین زبان تنهای تنها مانده بود

چرخ گردون از مدار خود چرا خارج نشد؟

لحظه ای مبهم که در حّل معّما مانده بود

داغ هفتاد و دو تن در سینه اش گل می نمود

تا نگاهش در سفر برسوی سرها مانده بود

گر نمی رفت آن سه ساله بر اسارت بی گمان

ماجرای کربلا در کربلا جا مانده بود

چشم ((شائق)) را گرفت از غصّه خون رنگ شفق

چون سه ساله دختری از نسل زهرا مانده بود

 

***

 

حیدری، سارا

هفتخوان آسمان

 

سحر به خواب دیده بودم از میان آسمان

به خاک می کشاندم فرشتگان آسمان

غروبتر زدور دست آنطرفتر از افق

به گوش می رسید زنگ کاروان آسمان

به کاروان بگو چه بار محمل است کاینچنین

شکوهمند می رود به بیکران آسمان

و کیست این سپیده روی سبز جان میان خون

و بر جبین خویش صاحب نشان آسمان

طواف کن زمین، به گرد پیکرش طواف کن

به خاک پای او بیفت کهکشان آسمان

چه هیبتی! بدون سر به سجدگاه می رود

و غرق خون نماز خوانده با اذان آسمان

کمی نمانده تا جنون بگیردم خدا بگو

نخواه من تو را قسم دهم بجان آسمان

بگو مگر چگونه می تواند ای خدای من!

بگنجد اینهمه شکوه در گمان آسمان

چرا هر آنچه دست و پازنان به پیش میروم

نمی رسم به گرد پای ساکنان آسمان

و تا گذر کنیم ما زخوان اوّل زمین

گذشته است کاروان زهفتخوان آسمان

ندا رسید از از حریم سبز عرشیان سحر

که جای رو سپیدهاست لامکان آسمان

 

***

 

خارستانی، یوسف

دست حریق حادثه

 

این ماه شب فروز خرابه برای توست

این سرفراز بخش دل بینوای توست

با او بگو که زخم ترا مرهمی نهد

وین آتش نهفتۀ دل را دمی دهد

با او بگو که بال وصالت شکسته است

افتاده ای ز ناقه و بالت شکسته است

با او بگو، بگو پدر آشفته ام زدرد

راضی شدم به ماندن و ((زجر))م رها نکرد

با او بگو به فاطمه، پهلو شکسته ام

من بارها بیاد دل او شکسته ام

با او بگو که درد دلم را رها نکرد

دست حریق حادثه رحمی بما نکرد

با او بگو که نان شبت تازیانه بود

خون دل و جفای مغیلان بهانه بود

با او بگو که دیده ای اندوه عمه را

قامت فرازِ یاورِ چون کوه عمه را

با او بگو که ماه بیابان چه دیدنی است

تنزیل وحی از لب قرآن شنیدنی است

با او بگو، بگو پدر آتش به سینه ام

من داغدار زخم دو پای سکینه ام

با او بگو که بال گشاید بخواندت

از محنت و خرابه دمی وارهاندت

جز در هوای او دلت آغوش وا نکرد

دستت حریم سبز سرش را رها نکرد...))

 

ای خسته از زمانه و دنیا کمی بخواب

دیگر مگوی و سربگذار و دمی بخواب

 

***

 

خراطی، محمد

طور سینا

 

من این ویرانه را چون طور سینا میکنم امشب

تجلی گاه نور حق تعالی می کنم امشب

نمایم میهمان در گوشۀ ویرانه بابا را

برای دیدنش خود را مهیا می کنم امشب

ز اشک دیده شویم خون و خاکستر من از رویش

رخش را بوسه باران جای زهرا می کنم امشب

اگر بینم رخ دلجوی بابا را من دلخون

فدای مقدمش جان بی محابا می کنم امشب

ببوسم جای چوبی را که دشمن زد به لبهایش

لب مجروح بابا را مداوا می کنم امشب

ز داغ هجر و بار محنت و غم قامتم خم شد

چو زهرا مرگ خود از حق تمنا می کنم امشب

من مظلومه در این گوشه ویرانه می میرم

وداع آخرین با آل طاها می کنم امشب

منم یک امشبی را میهمان عمه ام زینب

که میدانم یقین من ترک دنیا می کنم امشب

من ویران نشین بنیان ظالم را زبیخ و بن

نگون با آه جانسوزم در اینجا می کنم امشب

نمودم جای سیلی را نهان از عمه ام زینب

زدشمن شکوه ها در نزد زهرا می کنم امشب

به طومار عزاداران خود نام ((تو خراطی))

نویسم شعر جانسوز تو امضاء میکنم امشب

 

***

 

دارند، حسین

خورشید خرابه

 

چقدر بی تو شکستم، چقدر واهمه کردم

چقدر نام تو را مثل آب زمزمه کردم

خیال آب نمکردم به جز دو دست عمویم

اگر نگاه به رؤیای نهر علقمه کردم

سرود کودکیم در خزان حادثه خشکید

پس از تو قطع امیدای بهار! از همه کردم

نکرده هیچ دلی در هجوم نیزه و آتش

تحمّلی که از آن اضطراب و همهۀ کردم

شکفت غنچۀ خورشید، از خرابۀ جانم

همینکه با تو به خواب، ای پدر! مکالمه کردم

چه شرم دارم از این درد وجای آمدنت را

که سر بریده تو را میهمان فاطمه (س) سوگند

مرا ببخش، اگر شکوه بی مقّدمه کردم

 

***

 

دستوری، مژگان

آخرین پرونده

 

ای از سلالۀ گل، زیباترین جوانه

برپاست محفل ما، با نام نازدانه

مجروح خارصحرا، پاهای کوچک تو

برپیکر نحیفت، آثار تازیانه

این گونه های نیلی، هر چند خورده سیلی

تکرار درد زهراست، یک درد مادرانه

بر دامنی که آتش، افکند خصم ملعون

عمری است اشکبار است، چشمان عاشقانه

آن شب که رأس خورشید، را بر تو عرضه کردند

ای آخرین پرنده، جستی ز آشیانه

 

***

 

رحماندوست، مجتبی

بُغض گلها

 

رواگشته حاجات ما با رقیه

من و دست و دامان تو یا رقُیه

من از کودکی، آشنای تو بودم

و مشق شَبَم: آب، بابا، رقّیه

در آغوش بابا، در آغوش عمّه

چه شبها شنیدی تو لالا، رقّیه

پدر می نشانده تو را روی زانو

نوازشگَرَت دست زهرا، رقّیه

کنون در خرابه چرا روی خاکی

نشستی تو افسرده، تنها، رقّیه

تو تکرار زهرائی و ضرب سیلی

شده نیلگون رویت امّا رقیه

چرا شانه ایت کبود است و زخمی

ز شلّاق دشمن؟ مبادا! رقّیه

هماندم که افتادی از روی محمل

شکست آن زمان بُغض گلها، رقیّه

شنیدم که با دیدن درد زینب

فرو بسته لب ز شکوی، رقّیه

سه ساله شدی مادر اینک پدر را

به زانوت بنهاده سر را، رقّیه

ز شوقش چنان گریه کردی که ناگه

فتادی و رفتی زدنیا رقیه

تو را هر که دارد دگر غم ندارد

من و دامنت، جان بابا، رقّیه

 

***

 

رحمانیان جهرمی، عبدالحمید

شام

 

الشّام... الشّام... الشّام... غربت شمار شهیدان

اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان

می خواهم ای شام نیلی! آنقد ر آتش بگریم

تا عاقبت گم شوم، گم، گم در غبار شهیدان

میخواهم آن سان بگریم تا در تف خون بپیچد

پژواک فریادهای دنباله دار شهیدان

هیهات، هیهات، هیهات: بانگ انا الحق عشق است

هیهات گو می روم من تا پای دار شهیدان

ای عشق آلوده دامن! شاید شفیع تو باشم

گر روز محشر بر آرم سر از تبار شهیدان

جان بر لب آمد کجایی؟ ای خونبهای من و عشق!

الغوث، الغوث، الغوث ای انتظار شهیدان

 

***

 

رکن منظر، حسینعلی (پیروی)

خرابه نشین

 

ای سروری که بر همه خوبان سر آمدی

پایت چه شد که تا ببرم با سرآمدی

گفتم که آنی و بزدائی غمم از دلم

دردم فزوده شد چو بدین منظر آمدی

می خواستم که آئی و تنگم به برکشی

بابا چه رو یداده که بی پیکر آمدی

لعل کبود خشک و گلوی زخون ترت

گویند تشنه لب زدم خنجر آمدی

زان با سر آمدی که من دل رمیده را

عمر عزیز بودی و اینک سرآمدی

ریشت ز داغ تازه جوانان بود سفید

یا از تنور و سینه خاکستر آمدی

ترسم شود هلاک ستمدیده عمه ام

بابا چرا چنین به بر خواهر آمدی

بابا چرا چنین به بر خواهر آمدی

ترسم شود کباب جگر خسته همسرت

بابا چرا چنین بسر همسر آمدی

دانمنداشت راه دگر رستگاریم

از این طریق خوش به نجاتم برآمدی

یک لحظه بیش نیست که بودی برابرم

اینک چه شد پدر که بدین منظر آمدی

باروی همچو لاله و چشم چو نرگست

جان می ستانی از من و جان پرور آمدی

رفتی برو برو که بدنبالت آمدی

ای شعر آتشین جگر سوز (پیروی)

همراه اشک و آه ز طعبم درآمدی

 

***

 

شیدائیان، حسین

یادگاری

 

ای پدر در کُنج ویران بیقراری را ببین

حالت جمع و پریشان روزگاری را ببین

آمدی با سر درون کلبۀ بی فرش من

در نهاد چرخ دون بی اعتباری را ببین

از پذیرایی در این ویرانسرا شرمنده ام

میزبان خردسال و شرمساری را ببین

در مدینه جای من آغوش پر مهر تو بود

عزتم را دیده بودی حال خواری را ببین

تا بائی از سفر از بس نشستم منتظر

جان بلب آمد بیا چشم انتظاری را ببین

هدیه ها دادند مهمان را برسم یادگار

روی بازویم نشان یادگاری را ببین

پای مجروحم مرا از پا نیندازد ولی

بردل از نیش زبانها زخم کاری را ببین

عمه در مرگ برادرها و فرزندان خویش

باز هم بر پاستاده پایداری را ببین

غل بگردن پای در زنجیر و بازو در رسن

نور چشم حِیدر و اشتر سواری را ببین

بهر طوف کربلا یا شام ((شیدا)) روز و شب

از دلش خون و زچشمش اشک جاری را ببین

چرا ای عمه بابا سر ندارد

هوای دیدن دختر ندارد

پس از طشت زر و خاک خرابه

اجل دست از سر من بر ندارد

رقّیه دل به آب و نان نداد

اسارت را چنین تاوان نمیداد

همیشه می شد از خاطر فراموش

اگر کنج خرابه جان نمیداد

 

***

 

عرب سرهنگی، منصوره

خواب سرخ

 

بخواب بر سرزانوی خسته ام، سربابا!

منم همان که صدا می زدیش: دختر بابا

دلم گرفت از این کوچه های سرد غریبه

چه دیر آمدی ای سر! کجاست پیکر بابا؟

میان شام سیاهی که یک ستاره ندارد

دلم خوش است به نور حضور پرپر بابا

چرا نبود در آن روز، فرصتی که خدایا

من سه ساله شوم، پاسدار سنگر بابا؟

چه خوب می شد اگر می شد این پرنده کوچک

میان خون و پریدن، فدای باور بابا

صبور باش! سرت سر بلند باد، مبادا

نگاه دشمنی افتد، به دیدۀ تر بابا

بخوان برای من امشب دراین سکوت خرابه

که خواب سرخ ببینم، بریده حنجر بابا

دلم گرفت از این کوچه های سرد غریبه

چه دیر آمدی ای سر! کجاست پیکر بابا؟

مرا ببر به دیارم به کوچه های مدینه

به خانه مان، به همان کلبۀ محقر بابا

بخواب بر سر زانوی خسته ام...

........

و چند لحظۀ بعد آن صدای گریه نیامد

رسیده بود گل کوچکی، به محضر بابا

 

***

 

عسکری، افروز

سه سال زخم

 

ای حرمله ها! خنجر ویرانی من کو

آشفته ترینم، سر قربانی من کو

گشتم که ببینم سر خود را سر نیزه

آنجا که تویی فرصت پیشانی من کو

بی مژده پیراهن خون، مرگ حقیرست

ای خون خدا جامه عریانی من کو

در ظهر عطش گفت: اذان، وقت نماز است

من گمشده ام، قبله نورانی من کو

ای روح شکوفای شب چشمۀ اشم

چشمان غزلخوان پریشانی من کو

در شام غریبانۀ من آتش سردی است

یک شعله اگر هست مسلمانی من کو

هنگام تماشاست از آئینه بپرسید

ای اهل حرم! بیرق حیرانی من کو

بر نیزه اگر صورت خورشید هویداست

آن غیرت گم گشته طوفانی من کو

من زخمی عشقم و سه سالست که داغم

ای حرمله ها، خنجر ویرانی من کو

 

***

 

غفورزاده، محمد جواد(شفق)

غم عشقت بیابون پرورم کرد

 

الا ای سرّنی در نی نوایت

سرت نازم به سردارم هوایت

گلاب گریه ام در ساغر چشم

گرفته رنگ و بو یکربلایت

جدائی بین ما افتاد و هرگز

نیفتادم چو اشک ازچشمهایت

در ایّام جدائی در همه حال

به داد می رسد دست و دعایت

بلا گردان عالم، رونگردان

از این عاشق ترین درد آشنایت

فراهم کرده ام یک بوستان گل

زاشک دیده بهر رونمایت

بیا بنشین و بنشان آتش دل

دلم چون غنچه تنگ است از برایت

عزیزم کاسه چشمم سرایت

میون هر دو چشمم جای پایت

از آن ترسم که غافل پا نهی باز

نشنید خار مژگانم به پایت

 

من ای گل نکهت و بوی تو دارم

شمیم از گلشن روی تو دارم

اگر آهوی دلها شد اسیرم

کمند از چین گیسوی تو دارم

حضور قلب بر سجاده عشق

زمحراب دو آبروی تو دارم

من از بین تمام دیدنی ها

هوای دیدن روی تو دارم

به خوابم آمدی ای بخت بیدار

که دیدم سر به زانوی تو دارم

گل آتش کجا بودی که حیرت

من از خاکستر موی تو دارم

بیابان گردم و صحرا به صحرا

چو مرغ حق هیاهوی تو دارم

                                                        به سر شوق سر کوی تو دارم

به دل مهر مَهِ روی تو دارم

بت من کعبۀ من قبله من

توئی هر سو، نظر سوی تو دارم

تو که از هر دو عالم دل ربودی

کجا بودی که پیش ما نبودی

تو در خیل شهیدان خدائی

یگانه شاهد بزم شهودی

به شوق دیدن تو زنده ماندیم

به امید سلامی و درودی

ببوسم روی ماهت را که امشب

زپشت ابر غیبت رُخ نمودی

تو با یک جلوه و با یک تبسّم

در جَنّت به روی ما گشودی

مپرس از نو گل پژمردۀ خود

چرا نیلوفری رنگ و کبودی

به شکر دیدن صبح جمالت

بخوانم تا سحر غمگین سرودی

اگر دردم یکی بودی چه بودی

اگر غم اندگی بودی چه بودی

به بالینم طبیبی یا حبیبی

ازین دو گر یکی بوی چه بودی

تو بودی چشم بیدار محبّت

که عالم شد خریدار محبّت

به سودای تماشای تو افتاد

به باغ گل سرو کار محبّت

به امید بهار دیدن تو

پرستو شد پرستار محبّت

محبّت تا ابد خون گریه می کرد

نمی شد گر غمت یار محبّت

سرت نازم که از شوق شهادت

کشیده دوش تو بار محبّت

چه حالی داشتند آنکانکه دیدند

سرت را بر سر دار محبّت

از آنروزیکه در قربانگه عشق

مرا بردی به دیدار محبّت

                                                        دلی دارم خریدار محبّت

                                                        کزو گرم است بازار محبّت

                                                        لباسی بافتم بر قامت دل

                                                        زپود محنت و تار محبّت

به جز وصل تو رویائی ندارم

به جز نام تو نجوائی ندارم

به غیر از باغ و بستان خیالت

سر سیر و تماشائی ندارم

بسوز ای شمع و ما را هم بسوزان

که من از شعله و ما را هم بسوزان

که من از شعله پروائی ندارم

بیابان گردم و اندوهم این است

که پای راه پیمائی ندارم

مرا اعجاز عشقت روح بخشید

به غیر از تو مسیحائی ندارم

یک امشب تاسحر مهمان ما باش

که من امید فردائی ندارم

                                                       

 

به سر غیر از تو سودائی ندارم

                                                        به دل جز تو تمنائی ندارم

                                                        خد اداند که در بازار عشقت

به جز جان هیج کالائی ندارم

ترا از جوهر جان آفریدند

مرا از جان جانان آفریدند

ترا از نکهت ریحانه عشق

مرا از عطر ریحان آفریدند

ترا دامان عصمت پرورش داد

مرا از مهر خوبان آفریدند

ترا همچون شقایق داغ بر دل

مرا سر در گریبان آفریدند

ترا ای شاهد گلهای پرپر

زگلبرگ شهیدان آفریدند

مرا در آسمان ابری چشم

بجای گریه طوفان آفریدند

زهر چیزی که رنگ عاشقی داشت

مرا در خلقت از آن آفریدند

                                                                مرا نه سر نه سامان آفریدند

                                                                پریشانم پریشان آفریدند

                                                                پریشان خاطران رفتند در خاک

                                                                مرا از خاک ایشان آفریدند

 

محبّت خون دل در ساغرم کرد

جدائی خاک غربت بر سرم کرد

به دستاویز غم گلچین ایّام

گلاب از من گرفت و پرپرم کرد

گل آتش خدارا با که گویم

که سوز هجر تو خاکسترم کرد

من از هجران نمی نالم که در عشق

جدائی دمبدم عاشق ترم کرد

چه خونهائی که با اشک یتیمی

فراق تو به چشم خواهرم کرد

چه شبهائی که از من دلنوازی

نگاه مهربان مادرم کرد

نمیگویم که باران محبّت

چها با چشمه چشم ترم کرد

                                                                غم عشقت بیابون پرورم کرد

                                                                هوای بخت بی بال و پرم کرد

                                                                به مو گفتی صبوری کن صبوری

                                                                صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد

 

***

 

فخارزاده، محمد

آه که نشکفتی و پرپر شدی

 

ای مدنی بُرقع و کوفی حجاب

سرزده از شرق دلت آفتاب

ای سر بر نیزه به رقص آمده

شور غمت شعله در عالم زده

موی تو در باد پریشان شده

شهر ز روی تو درخشان شده

همسفرم! چهرۀ تو آشناست

ای سر خونین بدنت در کجاست

ماهرخ غرقه به خون کیستی؟

راز عیان کن پدرم نیستی؟

هیچ کسی جز تو ندارم پدر

غرق خزان شد سه بهارم پدر

چند صباحی است دل پر زدرد

گرمی آغوش تو را حس نکرد

آه که این قوم قیامت خجل

طایفۀ شب زدۀ سنگدل

در دل من شعله بر انگیختند

اشک ز چشمان ترم ریختند

دین شده بازیچۀ نامردمان

گم شده در وادی شک و گمان

پیکره ای مانده زدین خدا

روح تویی، روح ز تن شد جدا

این چه جنونی است که جان مرا

کرده در این آمد و شد غمسرا

دیدۀ من غرق تلاطم شده

چیست که در عمق دلم گم شده

روح دل آشوبم غمگین توست

پاسخ من خندۀ شیرین توست

ای لب تو با لب چوب آشنا

با لب خشکیده تبسّم نما

هر قدمی همقدمم بوده ای

همدم اندوه و غمم بوده ای

می رسد از هر طرفی بوی تو

می کشدم نکهت تو سوی تو

ناز دلم این دل من نازک است

غصّۀ سنگین تو آن را شکست

ناز تو با ماست فقط یا حسین؟

سوز تو اینجاست فقط یا حسین؟

دسوت شدی با همه با من غریب

سوخته ام، بیش ندارم شکیب

جای من این گوشۀ ویرانه نیست

بی تو صفا در دل این خانه نیست

چهره بر آن چهرۀ خونین گذاشت

لب به لب او زد و سر بر نداشت

آمدن و رفتن او سرخ بود

رفت و پدر در غم او می سرود

غنچۀ من! کار تو شد مثل گل

دیده خریدار تو شد مثل گل

نو گلم از سیلی پاییزها

سرخی رخسار تو شد مثل گل

قصۀ کوتاه تو هر کس شنید

جامه دران زار تو شد مثل گل

رونق ویرانه تو بودی و حیف

فرصت دیدار تو شد مثل گل

آه که نشکفتی و پرپر شدی

عاقبت کار تو شد مثل گل

 

***

 

مسعودی، امید

سورۀ گل

 

شب تنهایی چشمم شب باران گل است

پچ پچ تلخ شبانگاهی پایان گل است پ

زخم در دامن گل، چهچهۀ مَستانه است

این زمستانی شیدا که زِ مَستان گل است

ظهر خورشیدی شام است مرا وقت عزا

در عزایم همه اشک و غم جانان گل است

نوحه خوانی است و یا زمزمۀ مرغ سحر

بشنویدش که به زیبایی عرفان گل است

دستۀ سینه زنی در دل من می خواند

در غم دختر قرآن که زمستانِ گل است

وقت هجران نرسیده است ترا کودک عشق

پر زاندوه زمان دیدۀ گریان گل است

آه، سیلی به رخ نیلی مهتاب زدند

شب غربت که چو اندوه نمایان گل است

این رقیه (ع) ا ست و یا سورۀ گل در باران

هر نشانی ز غمش آیۀ قرآن گل است

((گل در آغوش گل افتاده غزل در غزل است

روح اندیشه تو راست همان جان گل است))

فصل تنهایی گلهاست در این باغ جنون

دخترم چهره مپوشان که بهاران گل است

گفت: ((امید)) دگر دور شو از فصل خزان

که تجلّی بهاران به بیابان گل است

 

***

 

موسوی، کبری

یک بغل درد

 

رهروان رفتند و ما ماندیم وجانی سوخته

عشق پرپر می زند در آشیانی سوخته

عصل معراجست و ما با پای بسته مانده ایم

این طرف ما، آنطرف هم نردبانی سوخته

ای زمان پائیز سوم، فصل زخم و آتشست

فصل مرگ دختری با گیسوانی سوخته

تا شقایق هست و لاله، جام خونین است دل

سینه می سوزد به حجم خاکدانی سوخته

ابر را امشب به پا بوس نگاه آورده اند

صد ستاره از میان آسمان سوخته

 

سهم ما هم بعد از این از سفرۀ شعر و غزل

یک بغل درد است و زخم و نیمه جانی سوخته

 

ارسال نظر